3 داستان جالب و خنده دار کوتاه

تبلیغ کوکاکولا

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت .

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.!!!!

مصاحبه شغلی

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: «و برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

مهندس گفت: حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.

مدیر منابع انسانی گفت: خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟!»

مدیر منابع انسانی گفت: بله، اما اول تو شروع کردی !!!

***

میدونی من کیم؟!

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!!

معلم و دختر حاضر جواب

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،
زیرا با وجود این که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید

خاطره طنز من و راننده اتوبوس

ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻃﻨﺰ “ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ”یکی ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ “ :ﺑﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ 5-6 ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﯾﻪ ﺷﮑﻼﺕ ﮐﺎﮐﺎﯾﻮﯾﯽ ﺭﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﺮﻑت ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ. ﻣﻨﻢ صبر کردم ﺍﯾﻨﺪﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺷﮑﻼﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﯾﻪ ﮔﺎﺯ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﺩﻡ!ﺑﭽﻪ ﯾﮑﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻬﺶ ﯾﻪ ﺷﮑﻼﺕ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩﻥ.ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻌﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺷﯿﻄﻨﺘﯽ ﮐﺮﺩﻡ.

ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﺷﮑﻤﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﯾﯽ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ.ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻗﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ. ﺧﻼﺻﻪ ﺣﻞ ﺷﺪ. ﯾﻪ ﺭﺑﻊ ﻧﮕﺬﺷتﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ…ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍ چپ چپ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ. ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﯼ… ﺭﻓﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ.

ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻼﺗﻪ چی ﺑﻮﺩ؟ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﯾﺒﻮﺳﺘﻪ، ﻣﺎ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻼﺗﺎ ﻣﺴﻬﻞ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﻢ ﻣﯿﺪﯾﻢ ﺑﭽﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ!!!

ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮ ﻣﺨﻤﺼﻪ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺯﯾﻦ ﺷﮑﻼﺗﺎ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ﮔفت ﺑﻠﻪ ﻭ یکی ﺩﺍﺩ..ﺭﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺨﻮﺭﯾﻦ. ﺍﻻ ﻭ ﺑﻼ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺭﺩ ﮐﻨﯿﻦ.ﺧﻼﺻﻪ ﯾﻪ ﮔﺎﺯ ﺧﻮﺭﺩﻭ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ . ﺩﻩ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻃﻮﻝ ﻧﮑﺸﯿﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ!!!ﻣﻨﻢ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﻏﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﺍﺩﻡ! ﯾﻪ ﺭﺑﻊ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ!… ﺑﻌﺪ ﻣﻨﻮ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦچی ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﻦ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻗﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻠﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ! ﮐﺎﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﮑﻼﺗﻪ ﺑﻮﺩ!ﺷﻤﺎ ﺩﺭﮐﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯾﻦ! ﺧﻼﺻﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﺮ ﯾﻪ ﺭﺑﻊ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻫﯽ ﺟﻮﻭﻥ! ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ!

ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﮐﺘﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ، ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﺪ ﺩﺭﮐﺘﻮﻥ ﮐﻨﻨﺪ!!!. 
 

داستان کوتاه(مرد کشاورز و زن نق نقو )

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه.

چرا زنها دو برابر مردان حرف می زنند؟


 

مرد در حالى که داشت روزنامه می خواند رو به زنش کرد و گفت: در روزنامه نوشته بررسیهایى که به عمل آمده نشان می دهد زنها روزانه 30,000 کلمه حرف می زنند در حالى که این میزان در مورد مردها فقط ١٥٠٠٠ کلمه است.

زن گفت: علتش این است که ما باید هر چیز را دوبار تکرار کنیم تا مردها بفهمند.

مرد گفت: چی؟!!

 

دفتر خاطرات یک نو عروس (فوق العاده)

دوشنبه
الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم . خیلی سرگرم کننده است که واسه ریچارد آشپزی کنم امروز میخوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش نوشته 12 تخم مرغ را جدا جدا میزنیم واسه همین من کاسه به اندازه کافی نداشتم و مجبور شدم کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ ها رو توش بزنم .

سه شنبه
ما تصمیم گرفتیم واسه شام سالاد میوه بخوریم در روش تهیه اون نوشته شده بود بدون پوشش سرو شود خوب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونمون نمیدونم چرا هردو تاشون وقتی داشتم واسشون سالاد سرومیکردم عجیب و شگفت زده به من نگاه میکردن (بدون پوشش در لغت آشپزی یعنی بدون سس)

چهارشنبه
من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی پیدا کردم واسه این کار که میگفت قبل از دَم کردن برنج کاملا شستشو کنین ، پس من آبگرمن رو راه اندازی کردم و یه حموم حسابی کردم .قبل از اینکه برنج رود م کنم ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دَم کردن بهتر برنج داشته !

پنج شنبه
باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسش سالاد درست کنم خوب من هم یه دستور جدید رو امتحان کردم
توی دستورش گفته بود مواد لازم را تهیه کنید و آنها رو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارید یک ساعت بمونه قبل از اینکه اونو بخورید . خوب منم کلی گشتم تایه باغچه پیدا کردم وسالادمو روی کاهوهایی که اونجا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت اونجا وایستم تا یه سگی نیاد اونو بخوره .
ریچارد اومد و ازم پرسید که حالم خوبه؟؟ نمیدونم چرا؟ عجیبه!! حتماتوکارش خیلی استرس داشته . باید سعی کنم یه کمی دلداریش بدم .

جمعه
امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم نوشته بود همه مواد لازم رو توی کاسه بریز و بزن به چاک (درغذامخلوط کردن به زبان عامیانه بزن به چاک)
خوب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه مامانم ولی فکرکنم دستور اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد همونجوری که ریخته بودمشون توی کاسه مونده بودن !

شنبه
ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه مراسم روز یکشنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری میشه تن یه مرغ لباس کرد و آمادش کرد. قبلا به این نکته تو مزرعمون توجه نکرده بودم . ولی بلاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم با کفشهای خوشگلش...
وای من فکر میکنم مرغه خیلی خوشگل شده بود . وقتی ریچارد مرغ رو دید اول شروع کرد تا شماره 10 شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود. حتما به خاطر شغلشه!
وقتی ازش پرسیدم عزیزم اتفاقی افتاده شروع کرد به گریه و زاری و هی داد میزد آخه چرا من ؟چرا من؟
هوووم.... حتما به خاطر استرس کارشه میدونم !!!

مدیران اینطور باید کارمند استخدام کنند!

برای اینکه تشخیص دهید کارمندان جدید را بهتر است در کدام بخش به کار بگمارید، می توانید به ترتیب زیر عمل کنید:
400عدد آجر در اتاقی بگذارید و کارمندان جدید را به آن اتاق هدایت نمایید. آنها را ترک کنید و بعد از 6 ساعت بازگردید. سپس موقعیت ها را تجزیه و تحلیل کنید:

- اگر دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش حسابداری بگذارید.

- اگر از نو (برای بار دوم) دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش ممیزی بگذارید.

- اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسی بگذارید.

- اگر آجرها را به طرزی فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ریزی بگذارید.

- اگر آجرها را به یکدیگر پرتاب می کنند، آنها را در بخش اداری بگذارید.

- اگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذارید

-اگر بیکار نشسته اند، آنها را در قسمت نیروی انسانی بگذارید.

- اگر سعی می کنند آجرها ترکیب های مختلفی داشته باشند و مدام جستجوی بیشتری می کنند و هنوز یک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذارید.

- اگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاریابی بگذارید.

- اگر به بیرون پنچره خیره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ریزی استراتژیک بگذارید.

- اگر بدون هیچ نشانه ای از تکان خوردن آجرها با یکدیگر در حال حرف زدن هستند، به آنها تبریک بگویید و آنها را در قسمت مدیریت قرار دهید

مدیر واقعی به این میگن!

روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می کرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند».

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود».

چه زوج خوشبختی

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
تواین مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تاراز خوشبختی شون رو بفهمند.
سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟!
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو به زمین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولت بود" دوباره سوار اسب شد وبه راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت، همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و به اسب شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم:"چیکار کردی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیوانه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود !

حاضر جوابی در حد لالیگا

تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.